اسلام و گفت و گوى اديان
اسلام و گفت و گوى اديان
تاريخ گفت و گو و مباحثه را بايد با تاريخ پيدايش بشر يكى دانست و همچنين مباحثه ميان اديان با هدف به پيروزى رساندن اعتقادات خود و از ميدان بيرون راندن رقيب از ديرزمان صورت گرفته است. اما گفت و گو به معناى دستيابى به بينشها و ارزشهاى مشترك كه اخيرا روح تازهاى يافته است و مورد توجه اديان قرار گرفته، نمىتوان بدرستى گفت از چه زمانى آغاز شده است. مطالعه در تاريخ اديان بزرگ چون مسيحيت و يهوديت اين حقيقت را بر ما نمايان مىكند. كه هر كدام از اينها فقط خود را بر حق و ديگرى را بر باطل مىدانستهاند. قرآن برخورد يهود و مسيحيت را اين گونه بيان كرده است:
(قالت اليهود ليست النصارى على شىء و قالت النصارى ليست اليهود على شىء) يهود گفتند: مسيحيان بر چيزى از حق استوار نيستند و مسيحيان نيز گفتند: يهوديان بر چيزى از حق نيستند.
ظهور اسلام به عنوان يك دين جهانى و غلبه اعتقادى و جغرافيايى سريع آن در همان سالهاى اوليه نقطه عطفى جهت خاتمه بخشيدن به اين نوع برخورد فكرى و روش و منش غير اصولى در ارائه فكر دينى لااقل در اين زمينه بود. اسلام راه گفت و گو و مباحثه را با ديگر اديان براى دستيابى به مشتركات گشود و آن را روش شايسته در ارائه فكر دينى به طريقى آزاد و بدون اكراه دانست. اسلام بر گفت و گو و مباحثه منطقى تاكيد بسيار ورزيد و اين در حالى بود كه چنين نشانهاى در هيچ يك از اديان آسمانى چه در متون مقدس و چه در سيره و سنت علماى دينى آنان ديده نمىشد. هر چند بعضى از اديان تبليغى چون مسيحيت داعيه تبليغ و جذب پيروان جديد را داشتند، ولى هرگز تن به اين مهم با اديان ديگر ندادند.
در قرآن گفت و گو با موافقان و مخالفان هم به عنوان يك شيوه پسنديده مطرح شده و هم مصاديق بسيارى از آن ذكر شده است. نخستين كسى كه طبق آيات قرآن به گفت و گو پرداخته، خداوند متعال است. در مساله خلقت آدم، با ملائكه سخن گفته و آنها نيز نظرات خود را بيان نمودهاند خداوند جهت اثبات مدعاى خود آدم را بر آنان عرضه داشت تا آدم تواناييهاى خودش را به آنان نشان دهد و به اين وسيله خطاى ملائكه را در پيش داورى نسبت به خلقت آدم كاملا روشن ساخت. با شيطان كه تمرد و سرپيچى كرده بود نيز به گفت و گو پرداخت و به او تا قيامت مهلت داد .انبياء نيز با اقوام و مخالفانشان به بحث پرداختهاند، بيشترين گفت و گو را نوح با قوم خود داشت كه نهصد و پنجاه سال به طول انجاميد و به او گفتند (يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا) ؛ يعنى اى نوح تو با ما جدل و گفت و گو بسيار كردى. نوح همچنين در مورد فرزندش با خداوند به بحث پرداخت. ابراهيم نيز افزون بر بحث با قومش در مورد برداشتن عذاب از قوم لوط با خداوند بحث نمود . همچنين پيامبران ديگر همچون صالح، لوط، موسى، عيسى : و... با قوم خودشان بحث كردهاند كه در قرآن آمده است. پيامبر اكرم (ص) و امامان معصوم ( عليهم السلام) نيز با مخالفان و موافقان بحثهايى نمودهاند كه بخشى از آن را مرحوم طبرسى در كتاب ارزشمند «الاحتجاج» گردآورى نموده است. وى در مقدمه كتاب بحثى درباره جدال و اقسام آن نموده و نمونه هايى از جدال احسن پيامبر (ص) با كفار كه در قرآن ذكر شده، آورده است. آنگاه بحثهايى كه آنان با ديگران داشتهاند كه در روايات نقل شده به ترتيب معصومين جمع نموده است. به هر حال در قرآن آياتى وجود دارد كه بحث و گفت و گو را وظيفه مىشمارد از قبيل:
(ادع الى سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتى هى احسن) يعنى با حكمت و پند پسنديده به راه پروردگارت فراخوان و با آنان به گونهاى كه بهتر است جدل (بحث) كن. اين آيه تصريح دارد كه وظيفه پيامبر (ص) در راه دعوت مردم به دين خدا حكمت و موعظه حسنه است و راه دفاع از آن، جدال احسن مىباشد. در آيهاى ديگر به همين مضمون اين مجادله را در خصوص اهل كتاب به انحصار مىگويد:
(و لا تجادلوا اهل الكتاب الا بالتى هى احسن) يعنى با اهل كتاب جز به گونهاى كه بهتر است جدل نكنيد.
در اين آيه خطاب متوجه همه مؤمنين است. در آيه 64 سوره آل عمران قرآن رسما از پيامبر خواسته است كه وارد گفت و گو با اهل كتاب شود و محور اصلى بحث نيز مشخص شده، ملاحظه كنيد:
(قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون) يعنىاى اهل كتاب به سخنى روى آوريد كه ميان ما و شما يكسان است اين كه جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم و برخى از ما برخى ديگر را غير از خداوند يكتا به خدايى نگيرد. اگر روى گرداندند بگوييد گواه باشيد كه ما فرمانبرداريم.
نكتههايى كه در اين آيه به آن توجه داده شده عبارتاند از:
1ـ (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم) در اين فراز خداوند دستور صريح داده است كه پيامبر (ص) باب گفت و گو با اهل كتاب را بگشايد و محور اساسى بحث، موضوع توحيد باشد كه سخن همه انبياء پيشين بوده است.
2ـ از اثبات وجود خدا بحث را آغاز نكنيد بلكه سخن از نپرستيدن غير خداوند باشد. كلام را براى نفى شريك آورده نه اثبات وجود خدا، زيرا قرآن شريف اثبات وجود خداوندى و حق بودن آن را مفروغ عنه و امرى فطرى مىداند و اساسا در فرهنگ قرآن، انسانها در اصل پرستش خداوند (بجز معدودى از سر عناد) ترديد به خود راه نمىدهند. حتى آنجا كه سخن از بت پرستان مىشود، آنان را نيز خداشناس مىداند كه پرستش بت را براى تقرب به خدا انجام مىدهند (ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى) . مشكل هميشه در عدم شناخت شرك بوده است و انسانها با اينكه گرفتار آن مىشدهاند اما غافل از آن بودهاند به تعبير قرآن (ما يومن اكثرهم بالله الا و هم مشركون) يعنى و بيشتر مردم به خدا ايمان نمىآورند مگر آنكه مشرك شوند.
امام صادق (ع) در مورد فلسفه اينكه بنى اميه چگونه توانستند به نام اسلام و توحيد بر مردم حكومت كنند، اين نكته ظريف را بيان داشتهاند:
همانا بنى اميه براى مردم تعليم ايمان را آزاد گذاردند و تعليم شرك را آزاد نگذاردند، زيرا اگر مردم را بر آن وادار مىكردند آن را نمىپذيرفتند. علامه مجلسى در ذيل اين روايت چنين مىگويد:
مقصود امام اين است كه آنها چيزى كه مردم را از اسلام بيرون برد يادشان نمىدادند، زيرا اگر اينها را به مردم ياد مىدادند و مردم متوجه مىشدند هرگز از امثال آنها پيروى نمىكردند .
3ـ در بحث نفى پرستش غير خدا دو نكته اساسى وجود دارد كه بايد در باره آن گفت و گو نمود :
الف) شريك براى او قرار ندهيم (لا نشرك به شيئا) (شركى كه لازمه اعتقاد به «تثليث» يا «اتخاذ ابن» و امثال آن باشد) زيرا الوهيت مقامى است كه هر چيز از هر جهت به او پناهنده شده؛ در او حيران مىشود و منشا تمام كمالات موجودات با كثرت و ارتباطى كه با يكديگر دارند، در او هست. پس لازم است آدمى خدا را عبادت كند از آن رو كه تنها و معبود واحدى است كه شريك ندارد.
ب) (و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله) اشاره به آنچه در ميان اهل كتاب وجود داشته است كه: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله) زيرا افراد جامعه با تمام امتيازى كه بر يكديگر دارند همه از يك حقيقت واحد (حقيقت انسانى) هستند. صحيح نيست كه بعضى از آنها اراده و هواى نفسانى خود را بر بعض ديگر تحميل كند، مگر آنكه معادل آن را از طرف خود تحمل كرده باشد كه اين همان تعاون در به دست آوردن مزاياى حيات مىباشد، اما خضوع تمام افراد يا يك فرد از آنان، نسبت به فرد ديگر از همنوعان خود، بطورى كه او را از بعضيت و تساوى در حقوق خارج كند و بواسطه استعلاء و تحكم فرد مطاع را «رب» خود و مالك مطلق العنان خويش بگيرد و وى را در تمام اوامر و نواهىاش اطاعت كند، اين خود مطلبى است كه باطل كننده فطرت و مخرب پايه انسانيت خواهد شد.
4ـ همانگونه كه ملاحظه شد در اين گفت و گو بحث بر سر اصول كلى و امور فطرى است كه بين همه اديان مشترك مىباشد و در اين آيه بحث از دعوت به اسلام (دين خاص) نشده است.
5ـ (فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون) اين بخش از آيه نحوه پايان دادن به بحث با اهل كتاب را بيان داشته است كه اگر آنان نپذيرفتند و به نداى فطرت خودشان كه هيچ دليلى بر رد آن ندارند، پاسخ نگفتند و به دعوت همه انبياء بى اعتنايى كردند، شما اعلام كنيد ما اين اصول را پذيرفته و به آن پايبنديم و شما بر آن گواه باشيد (بدون هيچ گونه درگيرى و تحميل عقيده از آنها جدا شويد) .
و به عبارتى اكنون كه شما به اين امور فكرى پشت كرديد، اينگونه نيست كه ما اين اصول را ناديده بگيريم و به آن بى اعتنا باشيم. بلكه ما ادامه دهنده راه انبياء سلف و لبيك گو به نداى فطرتيم و شما نيز آن را در حركات و اعمال ما مشاهده خواهيد كرد.
در هر حال اسلام با اينكه دين كامل و جامع را منحصر در خود مىداند، ولى حاضر به زندگى مشترك با اهل كتاب به نحو مسالمتآميز است.
1ـ پايان دادن به دشمنيها منشا اختلافات بشرى و دشمنى ها معمولا يا از سر سلطه گرى و استثمار و غارت است كه در اين صورت راهى جز برخورد از موضع قدرت وجود ندارد، احكام جهاد (كه در واقع همان دفاع است) براى اين منظور قرار داده شده است.
يا بر اثر برداشتهاى گوناگون در مسايل اعتقادى، اجتماعى و... مىباشد، اين گونه اختلافات ريشه در تفكر و ديدگاه اشخاص دارد. هر ديدگاهى كه خود را بر حق مىداند بجاى تندى، خشونت و تعصب بايد با منطق و استدلال به سراغ مخالف خود برود، زيرا اعتقاد امرى قلبى است و نمىتوان با زور كسى را به باور رساند و تجربه ثابت نموده حتى آنجا كه مطلب حقى را خواستهاند با استفاده از زور به كرسى بنشانند، ناموفق بودهاند و در برابر آن موضعگيرى شده است . مطمئنا با برخورد منطقى مىتوان دشمنيها را تبديل به دوستى نمود. قرآن در اين باره به پيامبر توصيه مىفرمايد: (و لا تستوى الحسنة و لا السيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم) يعنى خوبى و بدى يكسان نيست. همواره به گونهاى كه خوبتر است مباحثه كن تا كسى كه ميان تو و او دشمنى است چون دوست مهربان شود. به كار بردن واژه «احسن» مؤمنان را ملزم مىكند كه از تعابير نيكو استفاده كنند و با رويى خوش با طرف مقابل مواجه شوند و از كلمات مستهجن و تحريكآميز كه كدورتها و دشمنيها را افزايش مىدهد پرهيز نمايند. تا به اين وسيله دلمشغولى و محبت خود را به طرف مقابل نشان دهد، يقينا اين شيوه در ديگران موثر خواهد بود. اسلام خواسته است با باز كردن باب گفت و گوها، دشمنيهايى كه در طول تاريخ به خاطر متهم كردن يكديگر به عقايد باطل پيش آمده و منشا خونريزيها و جنگهاى خانمان سوزى شده است كنار گذاشته شود گرچه حكومتها براى سلطه خود از ديدگاهها و نظرات سوء استفاده نمودهاند .
2ـ زمينهسازى هدايت دستيابى به حق و نجات از كژفهمى و انحرافات خواسته هر انسانى است . براى رسيدن به اين آرزو رعايت اصولى الزامى است از جمله مهمترين آنها ايجاد روحيه حق طلبى است. انسان آنگاه مىتواند به حق پى برد كه بدون هيچ تعصب و پيش داورى با افكار و انديشههاى مختلف روبرو شود و دلايل هر كدام را مورد بررسى قرار دهد تا بهترين آنها را شناخته و بپذيرد، مسلما اگر فردى با ذهنيت خاصى با مطلبى روبرو شد، نمىتواند درستى و نادرستى آن را تشخيص دهد. در نتيجه به مطلوب خود كه پى بردن به حق است نخواهد رسيد . قرآن در اين زمينه مىگويد:
(فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هداهم الله و اولئك هم اولوا الالباب) يعنى بندگانم را بشارت ده؛ همان كسانى به سخن گوش مىدهند و آنگاه از بهترين آن پيروى مىكنند. اينانند كه خداوند هدايتشان كرده و اينانند كه خردمندانند. از امام موسى بن جعفر (ع) روايت شده است كه خداوند در اين آيه به اهل تعقل و انديشه بشارت داده است. و اين بشارت مختص به مؤمنان نيست. علامه طباطبايى از اين آيه دو نوع هدايت برداشت كرده است. هدايت اجمالى و هدايت تفصيلى . هدايت اجمالى را همين روحيه حق پذيرى دانسته و مىفرمايد با اين روحيه مىتوان به هدايت تفصيلى كه فهم كليه معارف الهى است دست يافت.
داعيهداران گفت و گو چند اصل را به عنوان اصل موضوعى بايد پذيرفته باشند. اين اصول عبارتاند از:
الف ـ اصل توجه به علم و آگاهى حكماء و فلاسفه وجه مميزه انسان را از ديگر حيوانات صفت نطق او مىدانند. منظور آنان قدرت تفكر و انديشه در انسان است كه به وسيله زبان ابراز مىشود. اما در ميان انسانها بر خلاف اين امر ذاتى اشخاصى يافت مىشوند كه هيچ اعتنايى به تعقل و انديشه ندارند قرآن اين گروه را از بدترين جانوران معرفى نموده و از جرگه انسانيت دور مىداند. مىفرمايد:
(ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون)يعنى بدترين جانداران نزد خدا كسانى هستند كه از شنيدن و گفتن حرف حق كر و لالاند و اصلا تعقل نمىكنند.
به طور طبيعى روى سخن ما با اين گروه نيست و اينها اهل بحث نيستند.
در منابع دينى ما از جهات مختلفى به مساله علم توجه شده است. كه به صورت فهرست وار به آنها اشاره مىكنيم.
1ـ تحصيل علم همانند ساير واجبات، واجب است.
پيامبر (ص) فرمودند: طلب العلم فريضة على كل مسلم يعنى فراگيرى علم بر هر مسلمانى واجب است.
2ـ محدود به زمانى خاص نيست.
از پيامبر (ص) نقل شده است: اطلبوا العم من المهد الى اللحد يعنى ز گهواره تا گور دانش بجوى.
3ـ محدود به مكان خاصى نيست و هر كجا علمى يافت شد بايد به سراغ آن رفت.
پيامبر (ص) مىفرمايند: اطلبوا العلم و لوا بالصين به دنبال علم برويد هر چند به چين (دورترين نقطه آن روزگار) باشد.
از امام باقر (ع) نقل شده است: لو يعلم الناس ما فى طلب العلم لطلبوه و لو بسفك المهج و خوض اللحج يعنى اگر مىدانستند در نتيجه تحصيل علم به چه سعادت هايى مىرسند به دنبال آن مىرفتند ولو آنكه خونشان در آن راه ريخته شود و يا به درياها وارد شوند.
4ـ محدود به فراگيرى از شخص و گروه خاصى نيست.
مىفرمايند: الحكمة ضالة المؤمن فحيثما وجد احدكم ضالته فلياخذها يعنى حكمت گمشده مؤمن است پس هر كجا گمشدهاش را يافت او را بگيرد. در روايات ديگر تعبير «ولو عند المشرك» يا «ولو من اهل النفاق» دارد يعنى چه آن حكمت نزد مشرك يا نزد منافق باشد. حتى در تعبيرى از امام (ع) وارد شده است كه حق را از اهل باطل بپذيريد ولى باطل را ولو از اهل حق باشد نپذيريد. و حضرت در ذيل حديث مىفرمايند: خودتان سخن شناس باشيد يعنى آنچه اهميت دارد كلام است نه گوينده آن.
از سوى ديگر در مذمت جهل و نادانى به نكاتى توجه دادهاند از جمله:
1ـ نادانى موجب خوارى و ذلت مىشود:
حضرت على (ع) مىفرمايد: اذا ارذل الله عبدا حظر عليه العلم يعنى چون خدا بندهاى را زبون خواهد از دانش بىبهرهاش كند. حضرت در توصيف زمان بعثت پيامبر مىفرمايد: و استخفتهم الجاهلية الجهلاء پيامبر وقتى برانگيخته شد كه مردم جاهليت را، جهل آنان خوار كرده بود. اين امر طبيعى است كه وقتى كارها بر روى علم مىچرخد و زندگى بر محور علم قرار دارد و همه شوون حيات بشرى به علم وابستگى دارد قوم و گروهى كه فاقد آن باشند حتى در زندگى روزمره خود محتاج ديگرانند.
2ـ زمينهساز سلطه اهريمنان مىشود:
على (ع) مردم را به سه دسته تقسيم مىكند 1ـ دانايى كه شناساى خداست 2ـ آموزندهاى كه در راه رستگارى كوشاست 3ـ فرومايگانى رونده به چپ و راست كه در هم آميزند و پى هر بانگى را گيرند و با هر باد به سويى خيزند نه از روشنى دانش فروغى يافتهاند و نه به سوى پناهگاهى استوار شتافتند. اين گروه سوم كه نه عالم و نه در پى تحصيل علماند دنبالهرو هر منحرف و گمراهى مىتوانند بشوند.
در هر صورت خداوند بر مؤمنان تكليف مىكند كه نسبت به آنچه علم و قطع ندارند پافشارى نكنند و از آن پيروى ننمايند.
(و لا تقف ماليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسؤولا)يعنى پيرو چيزى نباش كه نمىدانى زيرا گوش و چشم و دل همه بازخواست خواهند شد.
در اصول كافى از امام صادق (ع) نقل مىكند:
لو ان العباد اذا جهلوا وقفوا و لم يجحدوا، لم يكفروا يعنى اگر مردم آنگاه كه نمىدانند، توقف كنند و در صدد انكار برنيايند، كافر نمىشوند. ب ـ اصل پذيرش يگانگى انسانها امروزه اين پرسش كه آيا انسانها از هم بيگانهاند؟ به اشكال گوناگون به ذهن ما خطور مىكند، به عنوان نمونه گاهى ممكن است اين گونه سوال مطرح شود كه: آيا مىتوان اميد داشت روزى در ميان همه مردمان جهان هماهنگى و تفاهم به وجود آيد؟ اگر انسانها ذاتا با هم بيگانه نباشند، شايد بتوان چنين اميدى داشت.
1ـ نظريه بيگانگى انسانها شايد هيچ فيلسوفى با توانايى و صراحت «تامس هابز» (1588ـ 1679) به اين بحث كه انسانها ذاتا از هم بيگانهاند نپرداخته است. طبق استدلال وى، وضعيت ذاتى انسانها جنگ همه انسانها بر ضد همه انسانهاست. اگر دولت مركزى نيرومندى نباشد كه بر همه آمرانه حكم براند، آنگاه انسانها از همزيستى با هم حظى نخواهند برد بلكه، برعكس، محنتى عظيم را متحمل خواهند شد. به طور كلى، در فلسفه «هابز» بيگانگى دو جنبه دارد، كه يك جنبه آن مربوط به روان است . انسانها صرفا به دليل خودخواهى ذاتيشان با هم بيگانهاند، هر كس در وهله نخست نگران حفظ حيات خويش و در مرحله بعد به دنبال چيزهايى از قبيل ثروت و منزلت است. وى معتقد است:
«انسان به ديگران اهميتى نمىدهد، مگر اينكه در راه رسيدن به اهدافش كمكى يا مانع وى باشند بنابراين، اين توجه انسان بيشتر به زندگى و قدرت خود است تا به چيز ديگر. در زير اين جنبه مربوط به روان چيزى وجود دارد كه مىتوان آن را جنبه «هستى شناسانه» بيگانگى ناميد. هستى تركيبى از اشياى متحرك است؛
هر واقعيتى موقعيتى مشخص در مكان و زمان دارد و قوانين فيزيكى تغييرناپذير بر آن حاكم است. هر فرد انسانى يكى از اجزاى سازنده عالم است؛ وى از چيزهايى مانند سنگ و درخت پيچيده تر است، اما با آنها تفاوت ماهوى ندارد. اشياى مادى نسبت به يكديگر اساسا حالتى صورى دارند؛ قيودى مانند شفقت، همدلى و هدف مشترك نمىتواند انسانها را يگانه كند، يگانگى انسانها فقط به اين معنا شدنى است كه آنان را، مانند سنگهايى كه براى ساختن ديوار به كار مىرود در جايى مشخص قرار دهند و در كنار هم استوار كنند» . در همين راستا بحث نسبيت گرايى اخلاقى مطرح شده است كه هيچ اصل اخلاقى آن اعتبارش كلى نيست. بلكه اعتبار همه اصول اخلاقى به فرهنگ يا گزينش فردى بر مىگردد. «جان لد» استاد دانشگاه برن نسبيت گرايى اخلاقى را اين گونه تعريف مىكند: نسبيت گرايى اخلاقى آموزهاى است كه [مى گويد] صواب و خطاى اخلاقى اعمال جوامع مختلف فرق مىكند و هيچ ملاك اخلاقى عام و مطلقى كه براى همه انسانها در همه زمانها الزام آور باشد، وجود ندارد. «روث بنديكت» به شكل ديگرى نسبيت را توضيح داده است؛ او مىنويسد: الگوى فرهنگى هر تمدنى از بخشى خاص از كمان بزرگ انگيزه ها و اهداف بالقوه انسانى بهره مىگيرد... هر فرهنگى از فن آوريهاى مادى يا ويژگيهاى فرهنگى گزينش شده استفاده مىكند اين كمان بزرگ كه همه رفتارهاى ممكن انسانى در امتداد آن توزيع شدهاند. بسيار عظيم تر و پرتعارض تر از آن است كه فرهنگ واحدى بتواند حتى از بخش معتنابهى از آن استفاده كند. بنابراين «انتخاب و گزينش» شرط اول است. 2ـ نظريه يگانگى انسانها بسيارى از متفكران استدلال مىكنند كه انسانها اساسا يگانهاند . احتمالا ارسطو (384ـ 322 قبل از ميلاد) متنفذترين آنان است. از نظر وى، انسان دقيقا مانند برگى كه به اقتضاى ژرفاى طبيعتش بخشى از درخت است، به تمامى و ناگزير عضوى از شهر است. «انسان منزوى كه توان مشاركت در مصالح جامعه سياسى را ندارد، يا به دليل خودكفا بودنش نيازمند چنين مشاركتى نيست، عضوى از پوليس (دولت شهر) به حساب نمىآيد و بنابراين بايد يا حيوان باشد يا خدا» طرفداران اين نظريه مىگويند: نسبيت گرايان از مشاهده اينكه فرهنگهاى گوناگون داراى قواعد متفاوتاند، اين نتيجه نامعقول و ناموجه را مىگيرند كه مجموعه قواعد هيچ فرهنگى، بهتر از ديگرى نيست. بلكه بهتر بودن مجموعهاى از قواعد بر مجموعه ديگر بستگى به اهداف نظام اخلاقى دارد . اما ما معتقديم: اهداف قواعد اخلاقى بقاى جامعه، برطرف كردن رنج و غم، رشد و شكوفايى انسانى، حل عادلانه و دقيق تعارضهاى ميان منافع است. اين اهداف مجموعهاى از اصول مشترك را به بار مىآورند كه در واقع، زمينه و بناى برخى از تفاوتهاى فرهنگى است كه انسان شناسان گزارش كردهاند. «ديويد هيوم» در قرن هيجدهم متذكر شد كه سرشت انسانى در طول اعصار و امصار در اساس يكسان بوده است و به تازگى «اى. او. ويلسون» زيست شناس اجتماعى، بيش از بيست ويژگى كلى را شناسايى كرده است.
3ـ نظريه اسلام نظر اسلام درباره ويژگيهاى كلى انسان همان نظريه يگانگى است و اصول اخلاقى را اصول ثابت و مشترك بين همه انسانها و مشترك در همه زمانها مىداند گرچه ممكن است فروع گاهى هم به حق تغيير كند. بنابراين تحول انسان به عنوان يك حقيقت مادى كه متحول هم هست با تحول ارزشهاى انسانى دو مساله است و ما اگر اصول ارزشهاى انسانى را متحول و نسبى بدانيم؛ براى هر گروهى و براى هر طبقهاى و براى صاحب هر ايدئولوژىاى، يك نوع اخلاق و ارزش در زندگى قايل شويم، در واقع اخلاق را از اساس انكار كرده و بىپايه دانستهايم .
در آيه معروف فطرت خداوند مىفرمايد:
(فأقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون) يعنى پس روى خود را به سوى دين كن در حالى كه حقگرا هستى، فطرتى كه خدا بشر را بر آن فطرت آفريده و در آفرينش خدا دگرگونى نيست. اين است دين مستقيم ولى بيشتر مردم نمىدانند .
در اين آيه، با در كمال صراحت، دين را؛ يك امر فطرتى براى همه مردم مىشناسد.
علامه طباطبايى در ذيل اين آيه براى اينكه اثبات كند نوع انسانها داراى يك سعادت و شقاوتاند اين گونه استدلال مىكند: اگر سعادت افراد انسانها به خاطر اختلافى كه با هم دارند مختلف مىشد، يك جامعه صالح و واحدى كه ضامن سعادت افراد آن جامعه باشد، تشكيل نمىگشت. و همچنين اگر سعادت انسانها به حسب اختلاف اقطار و سرزمينهايى كه در آن زندگى مىكنند، مختلف مىشد و سنت اجتماعى عبارت مىشد، از آنچه منطقه اقتضا كند، آنوقت ديگر انسانها نوع واحدى نمىشدند بلكه به اختلاف منطقهها مختلف مىشدند و نيز اگر سعادت انسانها به اقتضاى زمانها مختلف مىشد، باز انسانهاى قرون و اعصار نوع واحدى نمىشدند و انسان هر عصرى غير انسان زمان ديگر مىشد. و اجتماع انسانى سير تكاملى نمىداشت و انسانيت از نقص متوجه كمال نمىگرديد. چون ديگر نقص و كمالى وجود نداشت زيرا وقتى انسان گذشته غير انسان فعلى باشد، نقص و كمال او مخصوص به خودش مىشود. و نقص و كمال اين نيز مخصوص خودش مىگردد. و وقتى انسانيت به سوى كمال سير مىكند كه يك جهت مشترك و ثابت بين همه انسانهاى گذشته و آينده باشد. البته منظور ما از اين حرف اين نيست كه اختلاف افراد و مكانها و زمانها هيچ تاثيرى در برقرارى سنت دينى ندارد بلكه ما فى الجمله و تا حدى از آنرا قبول داريم. بنابر اين به نظر علامه به دو دليل:
انسانيت واحدى حقيقى بين همه افراد و اقوام است، ايشان در پايان بحث دلايل خودشان را بر اين دو مساله كاملا توضيح مىدهند.
آيات ديگرى نيز بر وحدت انسانها و داشتن فطرتى واحد، دلالت دارد از آن جمله به آيه ذر و آيه عهد و... مىتوان مراجعه كرد.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}